سویل قنبریسویل قنبری، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

سویل ، لایق عشق

سعی برای شیر دادن

همه سعی میکردن تا تو از خواب بیدارشی و شیر مامان و بخوری ولی تو خوابه خوابی   واقعا یکی از بهترین لحظه های زندگی هر مادری شیر خوردن بچه اس ...
26 آذر 1391

عکسهای عمل

 مامان سپیده با سویل دارن از زیر قرآن رد میشن         دکتر همتی عزیز     قبل از بیهوشی     هورااااااااااااااااااااااااااااااا         ساعت تولد 12:17             انگشت پرستار و گرفتی     ساندویچ شدی       ...
26 آذر 1391

زردی گرفتی دخملم

عشقم روز دوم بابا و عمه زهرا بردنت بیمارستان ، ازت آزمایش گرفتن گفتن زردیت رفته بالا و باید تو خونه زیر دستگاه باشی تا بیاد پایین . خیلی بد بود سویل . احساس میکردم قلبم و گذاشتن تو دستگاه . چون اون تو گرم بود بیقرار میشدی و گریه میکردی ، لپات قرمز میشد . الهی فدات بشم خداروشکر بعد از 5 روز خوب شدی   ...
26 آذر 1391

گوشت قربونی

 قربونی                                                                                                           ...
26 آذر 1391

صبح روز 27 آبان

وای سویل احساس میکنم تمام بدنم داره از هیجان میلرزه آخه مامانی از عمل میترسه تا چند ساعت دیگه تو بغل مامانی هستی بابایی هنوز بیدار نشده میخوام وسایلهارو دوباره چک کنم تا خیالم راحت بشه الان داری تکون میخوری . این آخرین تکونهایی که احساس میکنم تا چند ساعت دیگه از نزدیک لمست میکنم فرشته من دفتری که توش برات خاطره مینویسم و با خودم میبرم تا امشب احساساتم و توش برات بنویسم عاشقتم دخترم ...
27 آبان 1391

شب آخر

دخترم امشب شب آخریه که تو دل مامانی هستی . فردا صبح میریم بیمارستان . نمیتونم بگم چقدر استرس و هیجان دارم . نمیدونم امشب خوابم میبره یا نه . تمام وسایلا رو آماده کردیم و چیدیم جلوی در تا صبح چیزی یادمون نره صبح قراره من و بابات با فرح جون و بابا احد بریم بیمارستان . از پورنگ هم خواهش کردم بیاد تا هم فیلم بگیره هم عکس . دستش درد نکنه قبول کرد بیاد . عمه زهرا و عمع فریده هم قراره بیان بیمارستان امشب بابات از من و تو آخرین عکسمون و انداخت واقعا خیلی بزرگ شدی هااااااااااااااااااااااا از ماه دوم هر ماه بابایی ازمون عکس انداخته . خیلی باحال شده     ...
26 آبان 1391

آخرین نوشته

عزیز دلم انگار همین دیروز بود . من و بابات خیره به دهن دکتر بودیم که گفت "مبارکه " چقدر زود گذشت . با تمام خوبیها و ناراحتیاش تموم شد . امشب آخرین شبیه که تو شکم مامان هستی . فردا تو بغلمونی و اون دستها و پاهای کوچولوت که تمام این مدت از روی شکم احساس میکردیم میتونیم از نزدیک احساسشون کنیم ، نوازش کنیم ، ببوسیم من و بابایی دلمون برای تمام این روزها تنگ میشه برای تکون خوردنت چرخیدنت سکسکه کردنت امیدوارم تو تمام این مدت تونسته باشم ازت خوب مواظبت کنم   این عکس و چند روز پیش که دور هم جمع بودیم گرفتیم . عکس خوبیه     ...
26 آبان 1391

علامت سر کاری

شیطون خانوم امروز 5شنبه 25 آبانه و من ساعت 5 صبح با یه درد وحشتناکی از خواب بیدار شدم با همه دردهایی که تا حالا داشتم فرق میکرد . خیلی بد بود . فوری باباتو بیدار کردم و به فرح جون زنگ زدم. با فاصله نیم ساعت یه درد شدید تو دل و کمرم میپیچید بابات خیلی خوشحال شده بود . میگفت کاش همین امروز به دنیا بیاد . سرش و گذاشته بود رو دل من و باهات حرف میزد و همش ازت میپرسید : دخمل من امروز میخوای بیای پیشمون ؟ کم کم داشتیم حاضر میشدیم که دیگه دردم تموم شد و دیگه نگرفت سر کارمون گذاشته بودی ولی بابات گفت به دکتر زنگ بزن و بگو شنبه برای سزارین آماده هستی . بابایی میگه این یه نشونه است یعنی که تو آماده اومدن هستی ...
25 آبان 1391